نارسیده ترنج



خب سلام.

عاطش هستم با ورژن جدید و به روز شده ی وبلاگ در خدمتتونم.

من از فعالان توییترم نه که شاخ باشما. نه! فقط میانگین 20 توییت در روز مینویسم اگه بیشتر نباشه البته

توی توییتر باید همه چیز رو در 280 کاراکتر خلاصه کنی. اینجوریه که نوشتن داره یادم میره همونطور که خوندن رو فراموش کردم.

این اصلا خبر خوبی نیست خصوصا برای من که باید کتاب ها!!!! بخونم!

فلذا تصمیم گرفتم بیام و اینجا بنویسم.

دوست دارم خواننده داشته باشم پس وبلاگ رو به دفترچه خاطراتی که صد البته احتمال لو رفتنش زیاده ترجیح میدم.

احتمالا نگارشم افتضاح و غلط های املایی زیادی داشته باشم

نمیدونم اصلا کسی اینجا رو میخونه یا نه ولی این چیزا قرار نیست مانع من باشن.

میخوام از خودم بنویسم

از من که هر روز بیشتر و بیشتر متوجه عمق تنهاییش میشه و متاسفانه کاری از دستش برنمیاد ://////

من عاطفه هستم.

21 فروردین 22 سالگی رو تموم کردم و الان در راه 23 سالگی هستم.

شاگرد آخر ورودی دانگاهم و توانایی درس خوندنم رو از دست دادم.

با کتاب هام سر و کله میزنم ولی نمیخونمشون یا حداقل یاد نمیگیرم

من درسم خوب بود حتی میشه گفت نزدیک به خیلی خوب

ولی با ورودم به دانشگاه همه چیز عوض شد. مجبور به خوردن داروهایی شدم که حافظه و تمرکزم رو مختل کردن و حالا یادم رفته چطور باید این کارها رو انجام بدم.

من زود میترسم و جا میزنم. کمال گرا هستم و وقتی حس میکنم در فلان کار عالی نمیشم پس زود کنار میکشم و از این بابت خیلی از موقعیت هام رو از دست دادم.

توی انتخاب آدم هایی اطرافم بسیار سخت گیرم و برای همین دیگه هیچ دوست صمیمی ای ندارم البته که بسیار خوش برخوردم و رفتار خوب و صمیمانه ای دارم!!!

خیلی به خودکشی فکر کردم ولی الان نه

تازگی ها متوجه شدم برای موفق شدن باید مثل سگ جون بکنم ولی هنوز نتونستم این کار رو انجام بدم چون به خودم و موفقیتم باور ندارم و هدف و آرزوی مشخص و واضحی من رو به سمت خودش نمیکشه. به چیزی راغب نیستم و هیچ عشق  و گرمایی توی زندگیم نیست. هیچ انسان مذکری به من علاقه نداره و این ناراحت کننده س!!! واقعا ناراحتم از باببتش! :///

این چیزها باعث شدن من همچنان راه نیفتم و نمیدونم برای رفع این مشکل باید چیکار کنم

فکر کنم خیلی زیاد نوشتم

از این به بعد بیشتر مینویسم.

با تشکر

تا درودی دیگر، بدرود!


وارد اولین روز بیست و دو سالگی شدم در حالی که ۲۱امین سال تا آخرین لحظه تلخ بود و سعی کرد انتقامش رو ازم بگیره

دعوا. بحث‌ فحش تحقیر نفرت

اینا چیزای تکراری خونه‌ی ما هستن

و من حالم از این فضا به هم میخوره

واقعا از بابام بدم میاد

از ترسو بودن خودم بدم میاد از مامان بدم میاد از همه بدم میاد دلم میخواد برم زیر پتو. خودم رو از همه قایم کنم. مطمئنم هیچکس یادش نمیفته نیستم.

معده‌م درد میکنه. یه بغض توی گلوم نشسته. و کلی غم به دل دارم. من از این زندگی بیزارم

وقتی میگم بیزار یعنی واقعا بیزار یعنی از ثانیه ثانیه‌ش حالم به هم میخوره یعنی دلم میخواد هیچوقت هیچوقت هیچوقت به دنیا نمیومدم. یعنی احساس بدبختی میکنم

به مامان گفتم به خاطر متولد شدنم نمیبخشمت

و بابا رو بیشتر نمیبخشم بابت هوسی که نتیجه‌ش منِ ناخواسته شد!

من هیچکس رو نمیبخشم

هیچکس رو.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها